یادداشت های یه آسمونی
ساقیا در عالم هستی لب بیآه نیست آنکه را بر لب نباشد آه، دل آگاه نیست عاشق اویم که او حسرت کش و درد آشناست در دل درد آشنا جز ناله جانکاه نیست آنچنان رنجیده از این جان رنجانندهام کز بن هر استخوانم، آه را هم، راه نیست جز شمیم عشق جانسوزی نشد همراه من هر که را این همرهی باشد، بیهمراه نیست گمرهانه سوی کویت میدوم با زخم پا رهنورد عشق زیبایان ولی گمراه نیست گر چه کوتاه است دست تو (خزان) ازکویعشق دست کوی عشق امّا از سرت کوتاه نیست
نوشته شده در یکشنبه 87/3/5ساعت
12:5 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |